تاریخ خانه

محلی برای ارائه فیشهای تاریخی من در فضای مجازی

تاریخ خانه

محلی برای ارائه فیشهای تاریخی من در فضای مجازی

 نامه پیامبر اسلام (ص)به خسرو  پرویز از دیدگاه روایات تاریخی                    http://note-t.blog.ir

کتاب هایی که اتفاق های قبل وبعد رسیدن نامه به به خسرو پرویز را توسط راویان مختلف بیان کردند عبارتند از:

1روایت ابن عباس: از طـریق ابـن سعد،بخاری،احمد بنحنبل

2روایت عبد‌ الرحمن‌ بن عبد القاری: از طریق ابـو‌ بـکر بیهقی

3روایت باو‌ سلمه‌: از طریق طبری

4روایـت حـبیب‌ بـن‌ یزید: از طریق طبری

5روایت ایرانی: از طریق بـلعمی

6روایـت یعقوبی در تاریخ یعقوبی

7روایت‌ خطیب بغدادی در تاریخ بغدادی

8روایت‌ ابن‌ هشام‌ در تاریخش

9روایت‌ حمزۀ‌ اصـفهانی در تـاریخش.در زیربه بررسی بعضی از روایت ها ذکر شده در این باره می پر دازیم:

1-روایت‌ ابن‌ عباس

پیامبر نـامه‌ای را بـه همراه عـبد اللّه بـن حـذافه سهمی به سوی خسرو پرویز‌ فرستاد‌ و بـه عـبد اللّه دستور داد تا‌ آن‌ را به‌ بزرگ‌ بحرین برساند‌ و بزرگ بحرین هم آن‌ را به خـسرو پرویـز برساند.وقتی خسرو نامه را خواند،آن را پاره کرد.ابـن مسیّب‌ می‌گوید‌:وقتی پیامبر از کـار خـسرو آگاه شد‌،گفت‌:خود‌ دریـده‌ شـود‌ چه دریده شدنی.( ابن سعد کاتب،محمد:طبقات الکبری،تصحیح زاخو،لیدن،1321ه‍-،ج 4،قسمتاوّل،ص 13)

2-روایت عـبد الرحـمن بن عبد القاری

روزی پیامبربر‌ مـنبر‌ شـد تو خداوند را سـتود و سـپس گفت‌:من اراده‌ کرده‌ام‌ کـه‌ بـعضی‌ از‌ شما را به سوی پادشاهان عجم(ملوک الاعاجم)بفرستم.پس با من اختلاف نکنید،همان‌گونه کـه بنی اسـراییل با عیسی بن مریم اختلاف کـردند.مـهاجران گفتند:یـاپیامبر خـدا‌!در هـیچ امری مخالفت تو نـمی‌کنم.ما را بفرست وروانه کن.پس او شجاع بن وهب را به سوی کسری فرستاد.کسری امر داد که ایوان را زیـنت کـنند و به بزرگان‌ فارس‌ بار عام داد و سـپس شجاع بـن وهـب را پذیـرفت.وقـتی بر کسری وارد شـد،کـسری فرمانداد تا نامۀ پیامبر را از او بگیرند.شجاع گفت:نامه را آن‌گونه که پیامبر خدا‌ به‌ من دستور داده به تـو خـواهم داد.کـسری گفت:نزدیک بیا.او نزدیک رفت.نامه را از او گرفت و بـه کـاتب خـود کـه اهـل‌ حـیره بود‌ داد و او خواند و در آن‌ نوشته‌ بود:"از محمد بن عبد اللّه،پیامبراو،به کسری پادشاه فارس".کسری از تقدّم نام پیامبر بر نام خودعصبانی شد و آن را پاره کرد‌،بدون‌ اینکه بداند در آن‌چه‌ چیزینوشته‌ شـده است؛و دستور داد تا شجاع را اخراج کنند.و شجاع چون این بدید بر مرکب نشست و رفت.وقتی عصبانیت کسری فرونشست،به دنبال شجاع فرستاد تا داخل شود؛اما هرچه به‌ دنبالش یافتند‌،او را نیافتند و تـا حـیره به دنبالش رفتند،اما او رفته بود.وقتی او نزد پیامبرآمد و واقعه را گفت،پیامبر گفت:او پادشاهی خود رادرید.( ابو بکر بیهقی،همانجا،ج 4،ص 387.-ابن کثیر،ابو القدا:البدایةو النهایه،بیروت و ریاض،1966 م،ج 3، ص 266.)

3-روایت یزید بن حـبیب

پس از دریـدن نـامۀ پیامبر،خسرو به باذان فرمانروای یمن نوشت که دو مرد دلیر به نزد‌ این‌ مرد‌ حجازی فـرست که او را‌ سوی‌ من آورند‌.و باذان،پیشکار خود بابویه را که خط فارسی می‌نوشت وحساب مـی‌دانست با یکی از پارسیان بـه نـام خر خسرو فرستاد ونامه‌ای‌ به‌ پیامبر‌ نوشت که با آنها سوی خسرو شود و به‌ بابویه‌ گفت:به دریار این مرد شو و با او سخن بگو و خبر او را برای من بیاور.فرستادگان باذان رفـتند‌ تا‌ به‌ طائف رسیدند و کسانی از قریشیان راآنجا دیدند و از کار پیامبر‌ پرسیدند که گفتند وی در مدینه است،و ازآمدن آنها خوشحال شدند و با همدیگر گفتند:بشارت که خسروشاه شاهان‌ با‌ او‌ درافتاد و کارش به‌سر رسـید!و فـرستادگان برفتند تاپیش پیامبر رسیدند.بابویه گفت‌:شاهنشاه‌ شاه شاهان خسرو به شاه باذان نوشته و فرمان داده که کس بفرستند و ترا ببرد و مرا فرستاده که با‌ من‌ بیایی‌.و اگربیایی،نامه‌ای به شاه شاهان نـویسد کـه تراسودمند افتد و دست از تو‌ بدارد‌،و اگر‌ نیایی،دانی که ترا با قومت نابود کند و دیارت را به ویرانی دهد.هنگامی که‌ آن‌ دو‌ تن به نزدپیامبرآمدند،ریش خود را تراشیده بودند و سبیل گـذاشته بـودند وپیامبر دیدن آنها‌ را‌ خوش نداشت و سوی آنها نگریست و گفت:کی گفته چنین کنید؟گفتند:پروردگار ما چنین گفته‌ است‌.مقصودشان‌ خسرو بود.پیامبر گفت:ولی پروردگار من گفته ریش بگذارم و سبیل بسترم.آنـگاه گـفت:بـروید‌ و فردا‌ پیش من آیید.و ازآسـمان بـرای پیـامبر خدا خبرآمد که خدا،شیرویه پسر خسرو‌ را‌ بر‌ اومسلّط کرد که در ماه فلان و شب فلان و در فلان وقت شب پدر رابکشت.

واقدی‌ گـوید‌:شـیرویه شـب سه‌شنبه دهم جمادی الاّول سال هفتم هجرت،شش ساعت از شـب‌ رفـته‌،پدر‌ را بکشت.

یزید بن حبیب گوید:پیامبر آن دو فرستاده را بخواست و خبر رابه آنها‌ بگفت‌.گفتند‌:دانی چه می‌گویی؟ما کوچکتر از این را بر تـونمی‌بخشیم،ایـن خـبر را برای‌ شاه‌ بنویسیم؟پیامبر گفت:آری،برای او بنویسید و بگویید که دین من و قـدرت من به وسعت ملک کسری می‌شود و اگر‌ اسلام‌ بیاوری،ملک یمن را به تو دهم و تراپادشاه انباء کنم.آنگاه پیـامبر‌ خـدا‌ کـمربندی را که طلا و نقره داشت و یکی‌ از‌ پادشاهان‌ به او هدیه کرده بود،بـه خـر‌ خسرو‌ داد وفرستادگان از پیش وی سوی باذان رفتند و ماوقع را با وی گفتند‌.باذان‌ گفت:این سخن از پادشاه‌ نیست‌،بـه اعـتقاد‌ مـن‌،این‌ مردپیامبر است و باید منتظر بمانیم.اگر‌ آنچه‌ گفته راست باشد،ایـن سخن پیـامبر مـرسل است؛و اگر راست نیاید،در کار‌ وی‌ بنگریم.چیزی نگذشت که نامۀ شیرویه‌ به بـاذان رسـید کـه‌ من‌ خسرو را کشتم به سبب آنکه‌ اشراف‌ پارسیان را کشته بود و کسان را در مرزها بداشته بود،چون نـامۀ مـن به‌ تو‌ رسد،مردم ناحیۀ خود را‌ به‌ اطاعت‌ من آر ودربارۀ‌ مردی‌ که بـه خـسرو نـامه‌ نوشته‌،کاری مکن،تا فرمان من به توبرسد.چون نامۀ شیرویه به باذان رسـید،گـفت‌:این‌ مرد پیامبراست.و اسلام آورد و ابنای پارسی‌ مقیم‌ یمن با‌ وی‌ مسلمان شدند‌.( طـبری،ج 3،ص1143)

.4-روایت ایـرانی

و بـه‌ اخـبار عجم اندر چنین است که این خر خسرو را پرویزفرستاده بود سوی پیغمبر علیه‌ السلام‌،و گـفته کـه محمد را بیار و اگر‌ باتو‌ نیاید‌،سوی‌ باذان‌ شو و نامه او‌ را‌ ده تا بفرستدش.( بلعمی(2)،ج 1،ص 228‌)

کـسری دو رسـول بـیرون کرد و نزد پیغمبر فرستاد از مهتران عجم.و نامه‌ کرد‌ به‌ باذان که ملک یمن بود از دسـت‌ کـسری‌.و ایـن‌ رسولان را‌،یکی‌ نام‌ باقور بود و یکی اجر.و در نامۀ باذان نوشت که بـاید کـه چون نامه برخوانی،کس فرستی به زمین یثرب سوی آن مرد که آنجا دعوی پیغمبری همی کند،نام‌ او مـحمد.و بـگو تا او را با آهن ببندند و نزد من آرند.و سوی پیغمبر نامه نوشت و رسولان بـیرون کرد و بـگفت که نخست به مدینه روید و آن مرد را سـوی مـن خـوانید تامن‌ سخن‌ وی بشنوم و اگر بیاید با او بـازگردید و اگـر نیاید از او بگذریدو به یمن روید و نامه به باذان دهید تا کس فرستد و او را بـبندد و نـزد من فرستد.

پس آن هر دو رسول برفتند و سـوی پیـغمبرآمدند و ریشها سترده وسبیلها دراز رها کرده.پیـغمبر چون ایشان را بدید،عـجب آمـد،گفت:چرا چنین‌ کردید؟گفتند:خدایگان‌ مـا،مـا را چنین‌ گفتند‌ که ریش بسترید و سبلت بر جای رها کنید.و ترجمان سلمان فارسی بود مـیان ایـشان و پیغمبر.پس ایشان پیام کسری مـر پیـغمبر رابـدادند.ایشان را اجابت نـکرد و رد کـرد و ایشان را به خانۀ‌ سـلمان فرود‌ آورد و جـزیت ایشان فراخ کرد از پست خرما؛و هر روزی پیش  پیغمبر می‌آمدند و شتاب می‌کردند.پیغمبر ایشان را وعدۀ نـیکوهمی دادی و بـه مدارا همی داشتی تا شش مـاه آنـجا بماندند،ورسـولان‌ کـسری‌ بـعد از‌ شش ماه دلتنگ شـدند.پس جبریل در نیم شبی آمد و پیغمبر را آگاه کرد که:شیرویه،کسری را‌ بکشت.دیگرروز،رسولان با سلمان بـیامدند و گـفتند ما را بیش از‌ این‌ صبر‌ نماند یـابا مـا بـیا یـا مـا را دستوری ده تا بـرویم.سـلمان،مر پیغمبر را ترجمه کرد.پیغمبر ‌‌فرمود‌ لختی صبر کنید ایشان را،برخاستند و دلتنگی کردند و گفتند:ما را روی نیست با‌ ایـن‌ مـردمان‌ بـودن.و او رااستوار نداشتند و سوی کسری نیارستند رفتن.نـزد بـاذان رفـتند بـه یمن و نـامۀ کـسری بدادند‌ و نامۀ شیرویه به وی آمده بود که پرویز بمرد و من به ملک بنشستم‌.هرچند سیاه که با‌ تست‌ در یمن،بیعت من ازایشان بستان.و آن مرد که در یثرب دعـوی پیغمبری می‌کند و کسری در حق او نامه به تو کرده بود که او را سوی[من]فرست،مجنبان تاامر من به تو‌ آید.( )-بلعمی(1):ترجمۀ تاریخ طبری،تصحیح محمد جوادمشکور،تـهران‌،1338‌ ش،ص236‌.)

5-روایت یعقوبی

پیامبر،عبد اله بن حذافۀ سهمی را نزد خسرو فرستاد و به اونوشت:

«بـه نـام خداوند بخشندۀ مهرباناز محمد،فرستادۀ خدا،به خسرو بزرگ ایران.سلام بر کسی که‌ راهنمایی‌ را پیروی کند و به خدا و رسولش ایمان آورد و گواهی دهد که معبودی جز خدای یگانه و بی‌انباز نیست و ایـنکه مـحمد بندهو فرستادۀ او به همه مردم است تا هرکه را زنده باشد‌ بیم‌ دهد و گفتاربر کافران واجب آید.پس اسلام آور تا سالم بمانی و اگر سر بـاززدی،هـمانا گناه مجوس بر تو اسـت »

و خـسرو بدو نامه‌ای نگاشت و آن را میان دو پارۀ‌ حریر‌ نهاد و درمیان آن دو مشکی گذاشت.پس چون فرستاده آن را به پیامبر داد،آن را گشود و مشتی از مشک برداشت و بویید و به یاران خویش همداد و گفت:نـما را‌ در‌ ایـن‌ حریر نیازی نه و از پوشـاک‌ مـا‌ نیست‌ و گفت:باید البته به دین من درآیی،یا خودم و یارانم بر سرت خواهیم آمد وامر خدا از آن شتابانده‌تر است.اما‌ نامه‌ات‌.پس‌ من از خودت به آن داناترم و در آن‌چنین و چنان‌ است‌ و آن را نـگشود و نـخواند وفرستاده خدا خسسرو بازگشت و بدو گزارش داد...و هم گفته شد کهچون نامه به خسرو رسید‌،و ارشی‌ از‌ چرم بود،آن را پاره‌پاره کرد.پس رسول خدا گفت‌:خدا پادشاهی‌شان را به منتهای پراکندگی پراکنده سازد.( یعقوبی،احمد بن واضع:تاریخ یعقوبی،ترجمۀمحمد ابراهیم آیتی، تهران،1361 ش،ج 1،ص 442)

 

6-روایت خـطیب بـغدادی

پیامبر نـامه‌ای به خسرو نوشت و بر دست‌ عبد‌ اله‌ بن حذافه نزد اوفرستاد.متن آن‌چنین بود:«به نام خـداوند بخشندۀ‌ مهربان‌ از محمد،پیامبر خدا،به کسری بزرگ فارس.اگر اسـلام آوری،سـلامت یـابی.هرکس شهادت دهد به‌ شهادتین‌ ما‌ و رو کندبه قبلۀ ما و بخورد ذبیحۀ ما را،پس زینهار او بر‌ خدا‌ و رسول اوست‌

وقـتی ‌ ‌خـسرو نامه را خواند گفت:دوست شما از اینکه روی استخوان(کراع)بنویسد عاجز‌ بود[و‌ اکنون‌ بـه مـن نـامه می‌نویسد].پس قیچی خواست و آن را پاره کرد و سپس آتش خواست‌ و آن‌ راآتش زد.پس از آن پشیمان شد و گفت:باید برای او هـدیه‌ای بفرستم.عبد‌ اللّه‌ با‌ او درشتی کرد.پس خسرو دستور داد قطعاتی ازدیبا و حریر حاضر کردند و آن را‌ بـه‌ پیامبر هدیه کرد.وقـتی پیـامبر ازکار او مطلع شد،گفت:کسری نامه‌ام را‌ درید‌،خداوندپادشاهی‌اش‌ را در منتهای دریدگی بدراند.( خطیب‌ بغدادی‌:تاریخ بغداد‌،بیروت،1349 ه‍-،ج 1،ص 132)


7-روایت ابن هشام

خبر دعوت او به‌ کسری‌ رسید.او خشمگین نامه‌ای به باذان نوشت که:به ما خـبر رسـیده که در مکّه مردی پیداشده‌ که‌ اطاعت ما نمی‌کنمد و مردم را به دین خود می‌خواند ومی‌گوید من پیامبر‌ خدایم‌.اکنون با لشکری به جنگ وی برو‌ و اگر‌ بهاطاعت‌ من درآمد و توبه کرد،از او بـگذر‌،وگـرنه‌ سر او را ببر و نزدمن فرست.باذان مردی عاقل بود،نامۀ کسری را‌ در‌ جوف نامه‌ای ازخود به سوی‌ پیامبر‌ فرستاد.پیامبر‌ در‌ پاسخ‌ او نوشت:خداوند بامن وعده کرده‌ است‌ که در فلان روز پسر کـسری پدر خـود را بکشد.باذان نامۀ‌ پیامبر‌ را خواند و نزد خود نگاه داشت‌.وقتی خبر قتلکسری به‌ دست‌ پسرش شیرویه به او رسید‌،به‌ حقیقت کلام پیامبرپی برد و مسلمان شد.( ابـن هـشام،عبد الملک:سیرة النبویّه، ترجمۀ اسحق بـن محمد هـمدانی‌،تـصحیح‌ اصـغرمهدوی‌،تـهران،1361 ش،چـاپدوم،2 ج؛ج 71ص 91 و 92.)

8-روایت حمزۀ اصفهانی

چـون از پادشـاهی‌ خـسرو‌ پرویز 19 سال گذشت،عامل‌ وی دریـمن‌ مـوسوم به باذان‌ به‌ او نوشت:در کوههای‌ تهامه‌ صاحب دعوتیپیدا شده که در نهان مردم را به سوی خود می‌خواند و پیروانشاندکند و عربها‌ جز‌ اندک کـه آیـین او را پذیـرفته‌اند‌،او‌ را بیمناک‌ کرده‌ وبه‌ جنگش برخاسته‌اند.( حمزۀ اصفهانی: سنی ملوک‌ الارض و الانبیاء،ترجمۀجعفر شعار،تهران،1367 ش،چاپ دوم،ص 140.)


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی